احساس غریبی
مدت سه ماه بود که عمه فرحناز وپسر عمه بهنام و ندیده بودی ،به خاطر همین غریبی می کردی
بغلشون نمی رفتی اما کم کم خوب شدی و شیطنتات تازه شروع شد
هی از پله ها بالا میرفتی می ترسیدم که بیفتی منم تمام مدت فقط دنبال تو بودم که خدا نکرده از
پله نیوفتی پایین
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی